محل تبلیغات شما



به نام خدا
تعطیلات تابستان 2
کامبیز بعداز اینکه امتحاناتش را به اتمام رساند ، زیگیل شد و به پدرش اصرار میکرد که به مسافرت برویم و آقا غلام هم به او میگفت که بعداز ماه رمضان به همراه دایی چنگیز به ارومیه میرویم . دایی چنگیز درواقع پسرعمه آقا غلام بود ولی به هم دایی میگفتند . کامبیز ، هر روز این موضوع را با پدرش درمیان میگذاشت و هربار جواب قبلی را میشنید . کامبیز آنقدر اصرار کرد که دیگر اعصاب آقا غلام را خورد کرد تا جایی که آقا غلام کامبیز را تهدید کرد که اگر یکبار دیگر حرف سفر را بزند ، او را در حمام قدیمی گوشه حیاط که یک گربه در آن زندگی زندگی میکرد ، زندانی میکند و اگر آدم نشد و دوباره سوال کرد ، با کمربند گرمش میکند .   

             نویسنده : محمد گل چین

(برای خواندن ادامه ی داستان بر روی ادامه مطلب کلیک کنید )


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هولاسو [یا] هــــولاســــــــــو (مرصاد)